کنایه از متوقف کردن کنایه از سرپیچی کردن بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پی زدن، پی کردن، پی برکشیدن، پی برگسلیدن
کنایه از متوقف کردن کنایه از سرپیچی کردن بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پِی زَدَن، پِی کَردَن، پِی بَرکِشیدَن، پِی بَرگُسَلیدَن
عقر. پی زدن. پی کردن. گوشت پاشنه بریدن برای منع در رسیدن و راه رفتن. (آنندراج). قطع کردن عصب یا وترعرقوب ستور: ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مر کبش را پی بریدند. نظامی. - پی بریدن از جائی، از آنجا رفتن. ترک آنجا گفتن: ببرم پی از خاک جادوستان شوم با پسر سوی هندوستان. فردوسی
عقر. پی زدن. پی کردن. گوشت پاشنه بریدن برای منع در رسیدن و راه رفتن. (آنندراج). قطع کردن عصب یا وَترِعرقوب ستور: ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مر کبش را پی بریدند. نظامی. - پی بریدن از جائی، از آنجا رفتن. ترک آنجا گفتن: ببرم پی از خاک جادوستان شوم با پسر سوی هندوستان. فردوسی
گوشت پاشنه مرکبی رابریدن برای منع راه رفتن قطع کردن عصب یاوتر عرقوب ستور پی کردن عقر: ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مرکبش را پی بریدند. (خسرو شیرین) یا پی بریدن از جایی. از آنجا رفتن ترک آن محل گفتن: ببرم پی از خاک جادوستان شوم با پسر سوی هندوستان. (فردوسی)
گوشت پاشنه مرکبی رابریدن برای منع راه رفتن قطع کردن عصب یاوتر عرقوب ستور پی کردن عقر: ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مرکبش را پی بریدند. (خسرو شیرین) یا پی بریدن از جایی. از آنجا رفتن ترک آن محل گفتن: ببرم پی از خاک جادوستان شوم با پسر سوی هندوستان. (فردوسی)
نشان و اثر چیزی را یافتن و آگاه شدن به آن، درک کردن، دریافتن، فهمیدن، برای مثال در بیابان هوا گم شدن آخر تا چند / ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم (حافظ - ۷۴۸)، چنان کرد آفرینش را به آغاز / که پی بردن نداند کس بدان راز (نظامی۲ - ۱۰۰)
نشان و اثر چیزی را یافتن و آگاه شدن به آن، درک کردن، دریافتن، فهمیدن، برای مِثال در بیابان هوا گم شدن آخر تا چند / ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم (حافظ - ۷۴۸)، چنان کرد آفرینش را به آغاز / که پی بردن نداند کس بدان راز (نظامی۲ - ۱۰۰)
واقف گشتن. آگاه شدن. اطلاع یافتن. آگاهی یافتن. اطلاع حاصل کردن. دریافتن. دانستن. یافتن. راه بردن. سراغ چیزی یافتن. بحقیقت چیزی رسیدن. (آنندراج). نشان یافتن. فهمیدن. بو بردن. (فرهنگ نظام). کشف کردن. مطلع شدن: مرد درین راه تنگ پی نبرد گرنه خرد را دلیل و یار کند. ناصرخسرو. پی بگمانت نبرده هرچه یقین است ره بیقینت نیافت هرچه گمانست. مسعودسعد. ره رفته تا خط رقم از اول خطر پی برده تا سرادق اعلی هم از علا. خاقانی. بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن. خاقانی. چنان کرد آفرینش را به آغاز که پی بردن نداند کس بدان راز. نظامی. چو اندیشه زین پرده درنگذرد پس پردۀ راز پی چون برد. نظامی. از آن قصه هریک دمی میشمرد بفرهنگ دانا کسی پی نبرد. نظامی. بنشناخت از یکدگر بازشان نه پی برد بر پردۀ رازشان. نظامی. بگوید جملگی با جان و با دل اگر تو پی بری این راز مشکل. عطار. اگر در بند این رازی بکلی پی ببر از خود که نتوانی پی این راز پی بردن بآسانی. عطار. چون شناختی کسی را که بر وی پی نبردی. (مجالس سعدی). ولی اهل صورت کجا پی برند که ارباب معنی بملکی درند. سعدی. خر جماع آدمی پی برده بود. مولوی. نسبتی گر هست مخفی از خرد هست بی چون وخرد کی پی برد. مولوی. مردمش چون مردمک دیدن خرد در بزرگی مردمک کس پی نبرد. مولوی. نقد حال خویش را گر پی بریم هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم. مولوی. در هزاران لقمه یک خاشاک خرد چون درآمد حس زنده پی ببرد. مولوی. تو مگو آن مدح را من کی خرم از طمع کی گوید او من پی برم. مولوی. لبش می بوسم و درمیکشم می به آب زندگانی برده ام پی. حافظ. در بیابان هوا گم شدن آخر تا کی ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم. حافظ. فریادی زد که بعضی از همراهانش بکیفیت حادثه پی بردند. (حبیب السیر ج 3 جزوۀ 4 ص 324). بکنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس بقعر دریا. اقتداء، پی بردن بکسی. تقمم، پی بردن بخاکروبها وجستن آنرا. احتذاء...، بکسی پی بردن. (منتهی الارب)
واقف گشتن. آگاه شدن. اطلاع یافتن. آگاهی یافتن. اطلاع حاصل کردن. دریافتن. دانستن. یافتن. راه بردن. سراغ چیزی یافتن. بحقیقت چیزی رسیدن. (آنندراج). نشان یافتن. فهمیدن. بو بردن. (فرهنگ نظام). کشف کردن. مطلع شدن: مرد درین راه تنگ پی نبرد گرنه خرد را دلیل و یار کند. ناصرخسرو. پی بگمانت نبرده هرچه یقین است ره بیقینت نیافت هرچه گمانست. مسعودسعد. ره رفته تا خط رقم از اول خطر پی برده تا سرادق اعلی هم از علا. خاقانی. بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن. خاقانی. چنان کرد آفرینش را به آغاز که پی بردن نداند کس بدان راز. نظامی. چو اندیشه زین پرده درنگذرد پس پردۀ راز پی چون برد. نظامی. از آن قصه هریک دمی میشمرد بفرهنگ دانا کسی پی نبرد. نظامی. بنشناخت از یکدگر بازشان نه پی برد بر پردۀ رازشان. نظامی. بگوید جملگی با جان و با دل اگر تو پی بری این راز مشکل. عطار. اگر در بند این رازی بکلی پی ببر از خود که نتوانی پی این راز پی بردن بآسانی. عطار. چون شناختی کسی را که بر وی پی نبردی. (مجالس سعدی). ولی اهل صورت کجا پی برند که ارباب معنی بملکی درند. سعدی. خر جماع آدمی پی برده بود. مولوی. نسبتی گر هست مخفی از خرد هست بی چون وخرد کی پی برد. مولوی. مردمش چون مردمک دیدن خرد در بزرگی مردمک کس پی نبرد. مولوی. نقد حال خویش را گر پی بریم هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم. مولوی. در هزاران لقمه یک خاشاک خرد چون درآمد حس زنده پی ببرد. مولوی. تو مگو آن مدح را من کی خرم از طمع کی گوید او من پی برم. مولوی. لبش می بوسم و درمیکشم می به آب زندگانی برده ام پی. حافظ. در بیابان هوا گم شدن آخر تا کی ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم. حافظ. فریادی زد که بعضی از همراهانش بکیفیت حادثه پی بردند. (حبیب السیر ج 3 جزوۀ 4 ص 324). بکنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس بقعر دریا. اقتداء، پی بردن بکسی. تقمم، پی بردن بخاکروبها وجستن آنرا. احتذاء...، بکسی پی بردن. (منتهی الارب)
قطع شدن دست و پای مرکب بضرب شمشیر و غیره قلم شدن: چون خرد در ره تو پی گردد گرد این کار وهم کی گرددک (نظامی) یا پی چیزی گردیدن، بدنبال آن گشتن آنرا تعقیب کردن
قطع شدن دست و پای مرکب بضرب شمشیر و غیره قلم شدن: چون خرد در ره تو پی گردد گرد این کار وهم کی گرددک (نظامی) یا پی چیزی گردیدن، بدنبال آن گشتن آنرا تعقیب کردن